آنوقت عاقبت رمانم از چاپ درآمد. دیرزمانی پیش از درآمدنش غوغایی در دنیای ادبیات به راه انداخت. بلینسکی از خواندن دستنوشتهام مثل یک کودک در پوست خود نمیگنجید. نه ! اگر تا به حال اصلا شاد شده باشم، شادیام در نخستین لحظههای سکرآور موفقیتم نبوده، بل پیش از آن بوده که حتی دستنوشتهام را برای احدی بخوانم؛ در آن شبهای درازی که غرق در آرزوها و رویاهای شیرین و عشق سوزان نسبت به کارم گذشته بود؛ هنگامی که با نقش خیالم به درون داستانی خزیده و به دیدار شخصیتهایی رفته بودم که خودم آفریده بودمشان، تو گویی خانوادهام بودند، آدمهایی واقعی؛ دوستشان میداشتم، با شادیشان شاد میشدم و با اندوهشان اندوهگین. وگاهی حتی واقعا برای قهرمان بیشیله پیلهام اشک میریختم. و عاجزم از توصیف اینکه چقدر ایخمینف و همسرش از موفقیتم شاد شدند، هر چند در ابتدا سخت شگفتزده بودند. برایشان غریب بود!
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .