همه چیز کش آمده و سکوت انباشته، نیمه هات ساکت شده اند و تو آهسته چشم باز می کنی و به تازه وارد می نگری، و به کفش هاش که آن گوشه ی اتاق در آورده، و به پاهاش و دستهاش، به این دریای بی تناسب، که زیباست. و ناگهان صدا می پیچد، صدای موج خنده اش: «آه، بالاخره بیدار شدید، من که بیدارتان نکردم؟» این خنده را هرگز نمی توانی از یاد ببری، این پیچش، این سایش به دیواره ها، این صدای زنگ زده که از عمق می آید و میخکوبت می کند، که از توی اوست، از آن ته، ته ته، نیم خیز می شوی و به او نگاه می کنی: «نه نه، خودم بیدار شدم، من اصلاً صدای شما را نشنیدم، نمی دانم کی آمدید، گمانم ساعت ها خوابیده بودم، خیلی وقت است که اینجایید؟» دختر سرش را به نفی تکان می دهد و کیسه های زیر چشمانش جابه جا می شود: «نه، ساعتی بیشتر نیست. آنقدر آرام خوابیده بودید که انگار نبودید، می بینید روز است، اما ماه هم در آسمان دیده می شود، ماه را می بینید». تو به ماه نگاه می کنی، به زن نگاه می کنی، به خنده اش که یکباره برخاسته، و هنوز در اتاق می چرخد، نگاه می کنی، سکوت می آید و سکوت پهن می شود. دیگر هیچ به گفتن نمانده، پشت کیسه هاش چه بیرنگ است. او که آرام آمده بود، او که آرام نشسته بود، او که آرام نگریسته بودت، وقتی خواب بودی، و آرام خندیده بود، و موج خنده اش همانجا مانده بود. چه رفته رفته ناآرام می شد، چه موهای سرخش با غروب، غروب می کرد و تیره می شد.
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .