… و در تاریکی شب سالیان در سرزمین فراموشی راه می رفت که در آن هر کسی آدم اول بود، که او خود ناگزیر شده بود خود را دست تنها، بی پدر، پرورش دهد و هرگز آن لحظه ها را به خود ندیده بود که پدری پس از آن که صبر می کند تا پسرش به سن گوش دادن برسد او را صدا می زند تا راز خانواده را، یا دردی کهنه را، یا تجربۀ عمر خود را برای او بگوید… و ژاک شانزده ساله و سپس بیست ساله شد و هیچ کس با او سخنی نگفت، و ناگزیر بود دست تنها یاد بگیرد، دست تنها بزرگ شود، با زور، با قدرت، دست تنها اخلاقیات و حقیقت خود را بیابد، تا این که سرانجام به صورت آدم به دنیا آید و سپس با تولدی سخت تر دیگر بار به دنیا آید، یعنی این بار برای دیگران، برای زنان، به دنیا آید، مانند همۀ این آدم هایی که در این سرزمین به دنیا آمدند و یکایک آنان کوشیدند تا زندگی کردن بی ریشه و بی ایمان را فرا بگیرند…
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .