در جهانی که خوابها پیام نیستند، بلکه خودِ فاجعهاند که بیدعوت وارد زبان شدهاند، چگونه میتوان حقیقت را روایت کرد؟ کتاب مرز بوی سیگار میدهد، رمانی از آرش رضایی است که در آن زبان نمیگوید، بلکه میسوزد؛ روایتی که گذشته را مثل تودهای داغ از زیر خاکستر بیرون میکشد و خواننده را به میانهی خوابی میبرد که اگر در آن نلرزد، هنوز واردش نشده است. این رمان جهانی را ترسیم میکند که در آن شخصیتها صرفاً آدمهای معمول نیستند، بلکه درزهای زبانی و نقطههایی هستند که واقعیت با شدت بر آنها میکوبد. در این داستان، زبان به مثابه موجودی زنده و مجروح است که هر بار حقیقت لمسش میکند، فرو میپاشد. کتاب با نثری که واژگانش حکم زخم را دارند، مرز باریک میان نیستی و پیدایش را میکاود؛ مرزی که خود بوی سیگار میدهد.