غبار وهم و اضطراب و ناباوری از جلو چشمانم محو نمیشد. مثل موجود مسخشدهای شده بودم. میان توهمات مبارزه و زندگی روزمره دستوپا میزدم. عواطف و احساسات طبیعیام لگدمال شده بود. دلم پایمال شده بود. تنها منطق و حسابوکتاب و دودوتا چهارتا برایم مانده بود. گاهگاهی هم نجوای دلم را میشنیدم. میگفت به هر گروه و قدرتی که متصل باشی، وقتی توفان حادثه آمد، در گردوغبارش گم میشوی و آنجا میغلتی که او میخواهد نه آنجا که خواستهی تو است. دلم را دستکم گرفته بودم. وجه دخترانه و زنانهام تختالشعاع بحث و گفتگوهای روشنفکرانه و فرقهای قرار گرفته بود. ضربههای پیدرپی اخبار روزانه و عقدههای روانی که در پی سرکوبهای مستمر و بیوفه، چونان تیرهایی بر پیکر و روان من وارد میشد، از همهی فطرت خودم دورم کرده بود. رنگ عوض کردن افرادی که تا قبل از شبیخون، شعارهای پرطمطراق و دهانپرکن میدادند، تبریک و تهنیت گفتنهای بعضی از وجیهالملهها به نخستوزیر کودتا بلافاصله پس از تغییر اوضاع، همه خارهایی بودند که در قلب من مینشستند. خیلیها هم مردانه پایداری کردند و آماج گلولههای رژیم شدند. هر دو وضع حالم را بههم میزد. از گروه اول چندشم میشد و از سرنوشت گروه دوم خون میگریستم. -از متن کتاب
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .