هامون کت را کند، آماده شد، به کمک پدر پرداخت. پدر بدانگونه که خم و راست میشد و کتاب برمیداشت تبسمی بر لبش گذشت به هامون نگاه کرد و گفت: «اما برایت بگویم از این تازه مشتری. "جناب خضر" حکایت غریبی دارد. گمانم سال قبل بود، روزی به اینجا آمد با صورتی سوخته از آفتاب، سر و مودی پریشان و خاکنشسته. خب مینمود که از گرد راه رسیده است. سلامی گفت و مخلصانه آمد بر چارپایه نشست. نظری به اطراف انداخت. چند کتابی انتخاب کرد. بعد گفت "حالا شما دوست من مرا در انتخاب کتاب راهنمایی کنید" معلوم است اول بایست تا حدی او را میشناختم و به نیازش آشنا میشدم تا بتوانم کتابی مناسب حالش معرفی کنم. مختصر همین موضوع بهانهای شد برای گفتگو و گشودن بابت آشنایی میان ما. معلوم شد اهل کویر است و قلعهنشین. وقتی از قلعه گفت و جائی خوش و پر آب را وصف کرد و گیاهان و باغهای فراوان و آداب غریب ساکنانش به خاطرم گذشت از کجا سخن میگفت. قلعهای هنوز بیش و کم مشهور است. هم از بچگی جسته جسته در اطراف آن چیزهائی شنیده بودم افسانهوار. ها! راستی صورت کتابها را این طرف بگذار تا من هم ببینم.»