ارواح بیشماری که فوجفوج در روشناییِ روز در شهر حرکت میکردند، هر چیز دیدنی، شنیدنی یا قابل ادراکی را با حواسی که از قید تن رها شده بود درک میکردند و به این ترتیب از روز بهرهمند میشدند، همان روزی که وقتی زنده بودند انتظار رسیدنش را میکشیدند… مرگز از اتفاقات آن روزها عقب مانده بود… از صفحهٔ ۱۱۳ کتاب
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .