بلد را دیدیم،کمی جلوترپشت به ما ،لابهلای نیهای سبز ،زیپ شلوار ششجیبش را پایین کشید ،امیر به من نگاه کرد و با نوک کفش زد زیر قوطی کنسرو خالی . قوطی پرت شد جلوی پای سگی که دمش را پرچم کرده بود و روبهرویمان ایستاده بود .سگ گوشهایش را سیخ کرده بود و داشت از روبهرو به بلد نگاه میکرد .باد داغی پرزهای روی سرش را پوش کرده بود به یک سمت . خورشید هم از بالای سرمان مثل گلولهای سربی که زیرش آتش باشد ،سرخ بود .بلد خودش را تکانی داد و زیپ شلوارش را بالا کشید و برگشت . رگههای سرخ متورمی افتاده بود روی سفیدهی چشمهای امیر و اشک از کنارههای چشمش راه باز کرده بود و غبار صورتش را میشست . بلد تا رو برگرداند و امیر را دید ،حساب کار آمد دستش . پیش آمد دست امیر را گرفت و برد سمت قایق وارویی که تا نیمه در گل فرورفته بود . نشاندش روی قایق .اول قایق لق زد و بعد ثابت ماند . از متن کتاب
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .