" رنگ کفشهای مرد گلفروش ، خاموشی یک چراغ در پشت پنجره در دوردستها ، جزئیات کوچک ، قطرات باران روی علف ،بوی نمناک خاک همه و همه او را به خود جلب می کرد . به نظر میرسید از سرعت همهچیز در پیرامون او اندکی کاسته شده . چشمان براقش انتظار میکشید ؛ آکنده از محبت و اشتیاق بود ؛ اما همهی اینها یک آن بود ، نه بیشتر ، و دوباره درخشندگی از همهچیز رخت بربست و همهچیز عادی شد " . " من همیشه خاطرات خودم را دارم . به من میگه همهچیز را فراموش کنم ،اینکه اینها فقط اوقاتم را تلخ میکنن ، اما من نمیخواهم که خاطراتم ازم گرفته بشه . بعضیوقتها که چشمهام رو میبندم ، مثل یک روز روشن همهشون رو میبینم . بعضیوقتها صدای آقای چارلز رو درست مثل وقتهایی که کنارم ایستاده بود میشنوم ".
شما می توانید با ثبت نظر و امتیاز خود ما را در بهبود محصولات یاری رسانید .