دوستانش اسم او را گذاشته بودند "زن پراکنده" ،چون هر تکه از وجودش به سوی کسی یا جایی میدوید . به سوی پسرهایش در آمریکا ،شوهرش در تهران ،خواهرش در کانادا ،برادرش در آلمان ،و دوستان نزدیکش پخشوپلا در اطراف و اکناف جهان .خودش را با نگاه این آدمها میشناخت .حس میکرد بدون این دیگران کموکسر دارد ،مثل نشانی خانهای که اسم کوچه یا کدپستیاش پاک شده باشد .تیزهوشی و حافظهی آنوقتهایش را نداشت . اسم آدمها ،فیلمها و عنوام کتابها از یادش میرفت . مطمئن بود این فراموشی زودرس به خاطر زندگی در جایی است که جای واقعی او نیست . باید برمیگشت اما ...هزار باید و نباید و شاید به این "اما" ،آویزان بود .اگر برمیگشت و میدید در شهر خودش هم غریبه است ،اگر زبان دوستان قدیمیاش را نمیفهمید و میدید قبولش ندارند، اگر حرفهایی که پشت سر امیررضا میزدند حقیقت داشت ؟اگر اگر اگر ... ماهسیما جواب درستی برای این پرسشها نداشت . ایستاده بود سردوراهی، دو نیمه، دو دل.